سالگرد مادر بزرگم
سالگرد مادر بزرگم هست نمی دانم چرا حس می کنم باید بنویسم مادر بزرگم چه انسان مهربانی بود که رفت پیش خدا...
کسی که دست هاش همیشه گرم بود... مهربون بود... نه فقط به خاطر اینکه مادربزرگ من بود چون همه به پاک بودن ذات مومن اش ایمان داشتن
دو هفته بعد از عمل ام وقتی فهمیدم رفت... وقتی فهمیدم دیگه نمی بینمش...زمان ایستاد... دلم برای همیشه براش تنگ شد ... آخه خیال میکنم هنوز هست... هنوز خاطره می گوید از برادران خوشتیپ و خوش فکرش اش از پدرش صادق خان از بچه هاش در زمان جنگ و سربازی شان از ازدواج مادرم میگه... هنوز صلوات می فرسته و دعا می خونه و تسبیح چوبی گردنش هست
آخرین باری که دیدمش خونه دایی ام بود بیمار بود خواب بود ... چشماش بسته بود ... داشتم می آمدم سمنان که بیدار شد نمی گذاشت دستش را ببوس می گفت سید هستی ولی بوسیدم خداحافظی کردم آخرین خداحافظی بود
هیچ وقت خوبی هاش را یادم نمیره وقتی پدر و مادرم مکه رفتن چهل روز پیش ما بود ... تمام خاطرات بچگی و نوجوانی یادم هست شامی های خوشمزه اش ، شکلات هایش و دو تا یخچال پر خانه اش ... و وقتی غذا نمی خوردم ناراحت می شد ، غصه می خورد و نصیحت می کرد و می گفت غذا بیرون تمیز نیست بهداشتی نیست ...
هیچ وقت مرگ اش را باور نکردم آخرین بار که باهش صحبت کردم در بیمارستان بودم گفت خوب شدی بیا ساری ببینمت ...
می خوام برم ساری ولی می ترسم نباشه و رویاهام و خاطراتم نابود و خراب بشه
هنوز نتونستم مرگش را باور کنم ولی می دانم هست...
مادر بزرگ ها همیشه نگران هستن و نگران هم از دنیا می روند
روح تمام مادر بزرگ ها شاد و بهشت نصیب شان