نوشته های علی پورهاشمی

فرزند پائیز

پسر ایرانم
دلشکسته این سرزمین
گندم وجودم در دورانی قد کشید که هیچ ندیدم
جز ستم...غم...نان...دین گریزی... بی عدالتی
برای بقاء باید درخفاء بمانم نمی دانم تا کی اما این نیز بگذرد
خواهان برابری..، برداری..، وآزادیم
از بازیچه قراردادن دین خسته ام
از تمرکز اجباری قدرت خسته ام
بیزارم از دورنگی و خواهان تحولم و معتقدم به جدایی دین از سیاست
دمکراتم و پایبند به ارزش های الهی

و شعار من زنده باد مخالف من و دعای من برای شماصبوری است

علی پورهاشمی بهار ۸۷

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است


امروز سعادتی نصیب من شد که بعد از آزادی ضیاء نبوی عزیز از حبس ظالمانه ایشان را ملاقات کنم یکی دیگر از دانشجویانی که شرف جنبش دانشجوی ایران است سید ضیاء نبوی در دانشگاه نوشیروانی بابل گفتاری بیان کردن که همیشه آن را در ذهن دارم که اگر مبارزه را از زندگی جدا کنیم بزرگترین ضرر را می کنیم... و امروز هم در صبحت های که باهم داشتیم گفتن آزاد بودن چیزی که کم کم باید بهش عادت کنم.، و این حرف چه درد آور و غم انگیز است 
موفق و سربلند باشید مثل همیشه سید ضیاء عزیز جوان فرهیخته ،خوش فکر و شجاع  _
#ضیاءنبوی #جنبش_سبز  #دانشجوستاره_دار #آزادی #ضیانبوی
#شرف_جنبش_دانشجویی #جنبش_دانشجویی #آزادیخواهی
۳۰ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۱۶
علی پورهاشمی

سالگرد مادر بزرگم هست نمی دانم چرا حس می کنم باید بنویسم مادر بزرگم چه انسان مهربانی بود که رفت پیش خدا...

کسی که دست هاش همیشه گرم بود... مهربون بود... نه فقط به خاطر اینکه مادربزرگ من بود چون همه به پاک بودن ذات مومن اش ایمان داشتن 

دو هفته بعد از عمل ام وقتی فهمیدم رفت... وقتی فهمیدم دیگه نمی بینمش...زمان ایستاد... دلم برای همیشه براش تنگ شد ... آخه خیال میکنم هنوز هست... هنوز خاطره می گوید از برادران خوشتیپ و خوش فکرش اش از پدرش صادق خان از بچه هاش در زمان جنگ و سربازی شان از ازدواج مادرم میگه... هنوز صلوات می فرسته و دعا می خونه و تسبیح چوبی گردنش هست


 آخرین باری که دیدمش خونه دایی ام بود بیمار بود خواب بود ... چشماش بسته بود ... داشتم می آمدم سمنان که بیدار شد نمی گذاشت دستش را ببوس می گفت سید هستی ولی بوسیدم خداحافظی کردم آخرین خداحافظی بود


 هیچ وقت خوبی هاش را یادم نمیره وقتی پدر و مادرم مکه رفتن چهل روز پیش ما بود ...  تمام خاطرات بچگی و نوجوانی یادم هست  شامی های خوشمزه اش ، شکلات هایش  و دو تا یخچال پر خانه اش ... و وقتی غذا نمی خوردم ناراحت می شد ، غصه می خورد و نصیحت می کرد و می گفت  غذا بیرون تمیز نیست بهداشتی نیست ...


هیچ وقت مرگ اش را باور نکردم آخرین بار که باهش صحبت کردم در بیمارستان بودم گفت خوب شدی بیا ساری ببینمت ...

می خوام برم ساری ولی می ترسم نباشه و رویاهام و خاطراتم نابود و خراب بشه

هنوز نتونستم مرگش را باور کنم ولی  می دانم هست... 

مادر بزرگ ها همیشه نگران هستن و نگران هم از دنیا می روند

روح تمام مادر بزرگ ها شاد و بهشت نصیب شان 

۲۰ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۳۱
علی پورهاشمی